6 شعر کوتاه از کامبیز صدیقی
پرواز
خورشید میدود
در آسمان آبیِ صُبحِ بهار باز
هر جا پرنده ای است
با شوق باز
- در نی پرواز -
می دمد.
***
عمر
ای ابر!
چون سایه ات
- به روی زمین -
عمر آدمی ناپایدار است.
***
آئینه
در گرگ و میش،
ماهم - که روبروی افق ایستاده است -
می گویدم:
دستِ سحر
آئینه مدورِ خورشید را
از پله های آبیِ دریا
- چه باوقار -
بالا می آورد.
***
خون دل
در رودخانه
پر؟
- نه!
پرپر
پرنده ای امروز می زند.
رگبار ساچمه
بند آمده است!
***
برای که؟
این جاده را، برای که گلپوش می کنند؟
اسبان
بر سنگفرش ها
صدها جرقّه را با هم
- دوباره -
روشن و خاموش می کنند.
یک شیهه کشیده
سرم را از پنجره
به روی خیابان خم می کند.
***
ستاره
آنک!
از لای سنگفرش خیابان باز
صدها ستاره
- از افقِ نعل ها -
روئیده اند.
افسوس!
ماهیان در رودخانه
- خون دل -
امروز می خورند.
کامبیز صدیقی، مجله کادح، شماره 17، 23 تیر 1372، صفحه 8