مجله «هنر و ادبیات»، آبان 1336
شعر «عود شدم، دود شدم»
شعر زیبا و گیرای زیر را آقای کامبیز صدیقی سروده اند.
ما هنوز این شاعر خردسال را که در کلاس چهارم دبیرستان درس میخواند ندیده ایم و جز این شعر، چیزی از او نمیدانیم اما همین شعر، همین شعر کوتاه و لطیف کافیست که او را به خوبی بشناساند و نوید آثار گرانبهایی را به ما بدهد.
شب فرومانده در اندیشه ی تار
باد در گوشِ فلک میخواند
همچو مرغانِ گرفتار قفس
ماه در پنجه ی شب میماند
چشمِ مهتاب در آیینه ی آب
سایه و روشن خود می بیند
لبِ مرطوب و کف آلوده ی جوی
بوسه از پونه ی وحشی چیند
باز در این شبِ خاموش و سیاه
چشم بر پنجره ای دوخته ام
باز در آتش بیهوده ی وَهم
خواب و آرام بسر، سوخته ام
کاش در این شبِ دم کرده و خواب
نرم در بستر او می بودم
کاش در گرمیِ آغوشِ گناه
بوسه بر سنگِ لبش میسودم
مست از باده ی مَردافکنِ خواب
من زِ خود رفتم و نابود شدم
نیست دیگر بخدا تابِ درنگ
سوختم، عود شدم، دود شدم!